مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

نمایشگاه کتاب

١٣ اردیبهشت طی یک تصمیم ضربتی رفتیم نمایشگاه کتاب،بابایی طرفای ولیعصرکارداشت،مارو برد نمایشگاه وخودش رفت به کارهاش برسه،به خاله هم زنگ زدیم اومد پیشمون و باهم سه تا سالنی که مربوط به کودکان بود رو گشتیم و یه تعدادی هم کتاب خریدم برای فرشته ی کوچولوم. مبینا تو سالن های کودکان که بودیم خیلی خوب باهام همکاری کرد و اصلا اذیت نکرد ولی همین که پامون رو گذاشتیم توسالن کتابهای بزرگسالان بی تابی کرد و من و خاله مجبور شدیم نوبتی مبینا خانم رو بغلمون بگیریم.بخاطرهمین من فقط تونستم یه کتابی رو که یکی از دوستای خوبم الهه جان مامان آلای عزیزم معرفی کرده بود رو بخرم و خاله هم یه کتاب خرید و خیلی زود از سالن بیرون رفتیم،بابایی هم کارش تموم شده بود و بی ...
31 ارديبهشت 1391

برای چند ثانیه ایستادی

عشق مامان طبق معمول همیشه وقتی سجاده ام رو بازمیکنم از اول تا آخر نمازم کنارم میشینی و با تسبیح بازی میکنی و هر وقت سرم رو می گذارم رو مهر با دستت سعی میکنی سرم رو بلند کنی تامهر رو برداری ولی چون دوست داری مهر رو بخوری نمی گذارم که دستت به مهر برسه،امشب هم آخر نمازم بود که اومدی و بازوم رو گرفتی و بلند شدی همینطور که ایستاده بودی برای 10 ثانیه دستت رو ول کردی و بدون کمک کسی ایستادی و خیلی آروم نشستی،از بس شگفت زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم ولی جلوی خودم رو گرفتم که نترسی و زود بیفتی.بعد که نشستی اونقدر ماچت کردم و چلوندمت که از خنده ریسه رفتی. راستی جدیدا هم کنترل تلویزیون رو به سمت تلویزیون میگیری و سعی میکنی ادای ما رو دربیاری،...
21 ارديبهشت 1391

همسر عزیزم روزت مبارک

*همسر عزیزم روزت مبارک* کلی بوس برای بابایی از طرف مامان و مبینا از همون کودکی این روز رو دوست داشتم و همیشه بابت هدیه ای که برای معلمم می بردم خوشحال بودم،بعد هم که خودم معلم شدم باز این روز برام هیجان داشت،از همون در مدرسه که وارد میشدم همه شاگردام بهم تبریک میگفتن و هیجانی ترین قسمت هدیه مدیر مدرسمون بود. تو تمام این سال ها،اون سالی که معلم ابتدایی بودم بیشتر بهم خوش گذشت.هیچ وقت یادم نمیره،صبح رفتم تو کلاس و یهو همه ی شاگردام با صدای بلند روزم رو بهم تبریک گفتن و زنگ آخر با خانواده هاشون برام جشن گرفته بودن.و نقاشی هایی که بچه ها برام به عنوان یادگاری کشیده بودن،هنوز نگهشون داشتم. ولی امسال بخاطر دختر گلم بازنشسته ...
12 ارديبهشت 1391

دست دادن دخترم

بعد از دست دسی کردن و بای بای کردن و زبون درآوردن و شونه کردن مو بالاخره دست دادن هم یاد گرفتی،امروز که دستم رو آوردم جلو با دست راستت خیلی آروم و متین دست دادی،کلی ذوق کردم و بابایی رو صدا کردم که بیاد ببینه،بابایی هم خوشش اومده بود هی باهات دست میداد و با شادی داد و فریاد میکرد و میخندید و تو هم از خنده ی بابا کلی حال میکردی و میخندیدی. راستی دیروز هم بهت یاد دادم که هرم هوشت رو درست کنی و تو هم خیلی زود یاد گرفتی و سعی کردی که حلقه ها رو سرجاشون بندازی،البته از هر 5 بار سعیت یک بارش موفق میشی ولی این خودش قدم خوبی بود،بابایی وقتی دید که با دقت این کار رو انجام میدی تصمیم گرفت که بازی های هوش جدیدتری برات تهیه کنه،دستت دردنکنه بابایی....
4 ارديبهشت 1391

دخترم 300 روزه شد

دختر گلم اولین ماه دو رقمیش رو پشت سرگذاشت،تو این ماه سومین دندونت هم دراومد،که سر این دندونت خیلی اذیت شدی. اسفند ماه بود که بابایی یه سفر رفت شیراز و بهم گفت که وقتی برگشتم دوست دارم ببینم که مبینا دس دسی می کنه،همین هم شد و وقتی بابا از سفر برگشت کلی ذوق زده شد بابت این موضوع،قبل از این هم گاهی دست می زدی ولی حالا تا بهت میگیم مبینا دس دسی شروع میکنی به دست زذن،وقتی هم میگم مبینا بای بای،شروع میکنی به بای بای کردن،من هم بی جنبه هی میگم مامانی دس دسی،مامانی بای بای،مامانی دس دسی،مامانی بای بای... هفته پیش با کمال ناباوری دیدم شونه ات رو برداشتی و کشیدی پشت سرت،آخه مامانی تو از کجا یادگرفتی که شونه برای مو هست،قربونت برم فرشته ی ما...
3 ارديبهشت 1391
1