نمایشگاه کتاب
١٣ اردیبهشت طی یک تصمیم ضربتی رفتیم نمایشگاه کتاب،بابایی طرفای ولیعصرکارداشت،مارو برد نمایشگاه وخودش رفت به کارهاش برسه،به خاله هم زنگ زدیم اومد پیشمون و باهم سه تا سالنی که مربوط به کودکان بود رو گشتیم و یه تعدادی هم کتاب خریدم برای فرشته ی کوچولوم. مبینا تو سالن های کودکان که بودیم خیلی خوب باهام همکاری کرد و اصلا اذیت نکرد ولی همین که پامون رو گذاشتیم توسالن کتابهای بزرگسالان بی تابی کرد و من و خاله مجبور شدیم نوبتی مبینا خانم رو بغلمون بگیریم.بخاطرهمین من فقط تونستم یه کتابی رو که یکی از دوستای خوبم الهه جان مامان آلای عزیزم معرفی کرده بود رو بخرم و خاله هم یه کتاب خرید و خیلی زود از سالن بیرون رفتیم،بابایی هم کارش تموم شده بود و بی ...
نویسنده :
مامان و بابا
2:00